قهوه و سیگار

قهوه وسیگار به گفتار درباره ی مکاتب ومشاهیر ادبیات وهنر می پردازد

قهوه و سیگار

قهوه وسیگار به گفتار درباره ی مکاتب ومشاهیر ادبیات وهنر می پردازد

آرتور رمبو

نسخه چاپی ارسال به دوستان

زندگی‌نامه «آرتور رمبو» منتشر شد

خبرگزاری فارس:«ادموند وایت» کتابی درباره زندگی و آثار «آرتور رمبو» شاعر فرانسوی با عنوان «رمبو: زندگی دوگانه طغیان» در آمریکا منتشر کرده است.

به گزارش خبرگزاری فارس به نقل از روزنامه نیویورک‌تایمز چاپ ایالات متحده، کتاب «رمبو: زندگی دوگانه طغیان» نوشته «ادموند وایت» درباره زندگی و آثار شاعر بزرگ فرانسوی به تازگی در آمریکا منتشر شده است و مورد توجه رسانه‌های ادبی این کشور قرار گرفته است.
آرتور رمبو 20 اکتبر سال 1854 در شمال شرقی فرانسه در «شارلویل» به‌دنیا آمد. وی یکی از سردرمداران «نسل انحطاط» ادبیات مدرن فرانسه به‌حساب می‌آید.
وی در جوانی خود آثار خارق‌العاده‌ای خلق کرد به طوری که «ویکتور هوگو» نویسنده فرانسوی رمان «بینوایان» درباره‌اش گفت: «وی شکسپیر کودک است.»
رمبو پیش از آنکه 21 سالش شود اشعار زیبایی سرود و همه‌گان را شگفت‌زده است. وی همچنین به سفر علاقه‌مند بود و در طول زندگی کوتاه خود به سه قاره سفر کرد اما در 37 سالگی بر اثر سرطان درگذشت.
نیویورک‌تایمز درباره زندگی‌نامه «رمبو» نوشته «ادموند وایت» در مقاله‌ای که به مناسبت معرفی این کتاب در ویژه‌نامه ادبی این هفته خود منتشر کرده، می‌نویسد: «رمبو ویژگی‌های خارق‌العاده‌ای داشت، در حوزه‌های مختلفی می‌نوشت و شعر تاثیرگذار و خلاقانه‌ای داشت. نامه‌های خوبی می‌نوشت و در بیست سالگی اشعار شگفت‌انگیزی می‌سرود.»
کتاب «رمبو: زندگی دوگانه طغیان» نوشته «ادموند وایت» را انتشارات «اطلس و شرکا» در 192 صفحه منتشر کرده است و 24 دلار قیمت دارد.

آنا آخماتوا

                                                             

 آنا آخماتوا؛ شاعر رنج‌های فاجعه‌بار

3 تیر 1387 ساعت 14:26

«آنا آخماتوا» با نوآوری‌های زیرکانه‌اش تحولی بزرگ در زبان و شعر روسیه پدید آورد؛ از این رو او را چون پوشکین از بزرگ‌ترین شاعران روسیه می‌دانند._
خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)ـ آنا آخماتوا، سال ۱۸۸۹ چشم به جهان گشود.  سال‌های نخستین زندگانی را با آرامشی نسبی گذراند، اما این آرامش چندان تداوم نیافت؛ چرا که در دوران حکومت استالین و در اوج پختگی روحی و کاری، با شرایط اختناق حاکم بر زندگی مردم شوروی، شوهرش را در همان سال‌های اول روی کار آمدن حکومت انقلابی از دست داد. سال‌ها در دلهره اعدام تنها فرزندش به سر برد. خود او هم به خاطر انتشار شعری با عنوان «سوگواره» که با موازین مکتبی آن دوره منطبق نبود، از اتحادیه دولتی نویسندگان شوروری اخراج شد تا برای سال‌های متمادی با حمله‌های بی‌رحمانه رسانه‌های رسمی و توهین‌های بی‌پایان سر کند. 

نام اصلی‌اش «آنا گورنکو» است. پدرش افسر نیروی دریایی وزارت بازرگانی بود. آنا، 23 ژوئن در شهر اودسا ـ در کنار دریای سیاه ـ به دنیا آمد و طی سال‌های 1900 تا 1905 در مدرسه گرامر درس خواند. در همان‌جا بود که نخستین شعرش را سرود.

 آخماتوا در سال‌های طلایی پاریس با همسرش «گومیلف» که خود شاعری انقلابی محسوب می‌شد به پاریس رفت؛ در آنجا به تحصیل حقوق و فلسفه پرداخت و با شاعران و هنرمندان بسیاری آشنا شد. از جمله این هنرمندان نقاش معروف «آمادئو مودیلیانی» بود که پرتره‌ای هم از او کشید. او غیر از شاعری، سال‌ها مترجم هم بود و تخلص «آنا آخماتوا» را از نام مادربزرگ خود گرفت. 

زندگی آنا آخماتوا نمونه کاملی از زندگی در دورانی است که نویسندگان و شاعران به خاطر نوشته‌هایشان تیرباران یا به اردوگاه‌های اجباری فرستاده می‌شدند. او با غم و تنهایی و غرور زندگی کرد و از همین رو شعرش
آنا آخماتوا اعتقاد داشت که شعر واسطه بیان حقایق تلخ نیز هست و همین حقایق تلخ موجب شدند تا در سال‌های 1923 تا 1940 انتشار شعرهای او ممنوع و خودش هم از شورای نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی اخراج شود
پر است از حوادث روزگاری که او آنها را تجربه کرد؛ همان رویدادهای تاریخی که تاریخ معاصر روسیه را شکل می‌دهند.
 
آنا آخماتوا از همان آغاز، با اشعارش، همه سلیقه ها را به خود جلب کرد. او اعتقاد داشت که شعر واسطه بیان حقایق تلخ نیز هست و همین حقایق تلخ موجب شدند تا در سال‌های 1923 تا 1940 انتشار شعرهای او ممنوع و خودش هم از شورای نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی اخراج شود. 

غیر از موضوعات عاشقانه شعرهای آغازین، او به بیان نوعی اگزیستانسیالیسم و مسایل تاریخی در شعرش پرداخت. اشعار کوتاه عاشقانه‌اش که قبل از انقلاب اکتبر سروده بود ،خیلی زود در میان شاعران جوان به عنوان الگو مطرح شد. محتوای اشعار آخماتوا، ایده های غنی رمان‌های قرن ۱۹ روسیه است. 

او خالق بخشی از بهترین اشعار عاشقانه ادبیات روس بود، گرچه غم و افسردگی و سرخوردگی نیز در اشعارش مشهود است. توانایی خاص او این بود که براساس رنج‌ها و دردهای شخصی، شرایط اجتماعی پیچیده را بیان و با اشعارش یادداشت‌های روزانه زندگی انسان حساس گرفتار سرنوشت را مطرح کند. زن شاعر و جوانی که به رغم غمگینی و بدبینی، به تحولات اجتماعی امیدوار بود. 

سال‌های پس از جنگ دوم جهانی، شوروی ضربه‌های سهمگینی را متحمل شده بود ـ نزدیک به بیست میلیون کشته و چندین هزار شهر و روستای ویران ـ قحطی و نبود آذوقه از یک سو و بی‌مهری استالین و اطرافیانش از سوی دیگر، آخماتوا را در وضعیتی بسیار ناگوار قرار داده بود. پسرش هنوز در زندان بود و شعرش متهم به بی‌طرفی و بی‌دردی ... چند شعر میهنی که در طول جنگ سروده بود، انتظار حکومتی ها را برآورده نمی‌کرد؛ در حقیقت، از او شعارهای دولتی و مضامین فرمایشی را طلب می‌کردند که شاعر هرگز به سرودن چنین شعرهایی تن در نمی‌داد.

از جمله اشعار مشهور آخماتوا، حماسه بدون قهرمان، نخستین پاییز، خاطرات و اشعار یادگاری، غروب، عهد و پیمان، در ستایش صلح، موج سفید، سرود آخرین دیدار، آموختم که ساده و آگاهانه زندگی کنم، به صلیب کشیده شده‌ها، بازداشت در سپیده صبح، جادوگر صدساله، درمیان افکار و خاطرات و تسبیح یا تاج گل هستند. او در این شعرها،
منتقدان، هر شعر او را داستانی کوتاه می نامند که محتوای غنی شاعرانه دارد و در پس هر قهرمان شکاک و تیزهوش شعرش، خود شاعر است که از تجربیاتش می‌گوید
تنهایی شاعر در زمان خفقان، اعتراض به اعدام‌ها، خاطرات، وداع، تراژدی جامعه ، قدردانی از مادرانی که در جلو دادگاه‌ها، زندان‌ها، بیمارستان‌ها و ادارات مسوول، روزها در هراس و سرگردانی منتظر جوابی اند، از هم پاشیدگی خانوادگی و بسیاری از مسایل ملموسی را که در آن سال‌های بر زندگی مردم روسیه حاکم بود، مطرح می کند. 

منتقدان، هر شعر او را داستانی کوتاه می نامند که محتوای غنی شاعرانه دارد و در پس هر قهرمان شکاک و تیزهوش شعرش، خود شاعر است که از تجربیاتش می‌گوید. 
چون سایر شاعران، او سال‌هایی که تحت فشار بود، معمولا با زبان کنایه، اشاره و سانسور و سنبل سخن می‌گفت و با این حال کاملا روشن بود که او از چه سخن می‌گوید.
 
آنا آخماتوا، پوشکین را معلم هنری شعر خود می‌دانست؛ به این سبب یکی از شخصیت‌های محوری دیالوگ‌های اشعارش، پوشکین است. او می‌گفت کوتاهی، سادگی و اصالت واژه‌های شاعرانه را از پوشکین آموخته است. اشعار خود او هم چون پوشکین محتوایی احساسی و فکری دارند و بسیاری از آنها به دوستان و همرزمان او چون پاسترناک، ماندل اشتام و بابل ،که همین رنج ها را تحمل کرده بودند، تقدیم شده است. 

هر چند در دوره «خروشچف» پس از آن همه تهمت، رنج و آوارگی از او اعاده حیثیت شد و حتی اجازه دادند مجموعه ای از اشعارش منتشر و از کشور خارج شود؛ اما شاعر، سخت‌ترین تجربیات حیاتش را از سر گذرانده بود.

 آنا آخماتوا 77 ساله، سال ۱۹۶۶در مسکو درگذشت. او یک سال پیش از مرگ اجازه یافت تا برای دریافت دکترای افتخاری به دانشگاه آکسفورد سفر کند. در سال 1964 هم جایزه راتنا تائورمینا در ایتالیا به او اختصاص یافته بود. 

در ایران، «آخماتوا» را ابتدا با ترجمه‌های عبدالعلی دستغیب و احمد پوری ‌شناختیم و پس از آن «خانه سفیدبرفی» توسط «مسعود شیربچه» و «مریم کمالی» ترجمه شد. "سرگذشت آنا آخماتوا"، نوشته ایلین فاینشتاین، با ترجمه غلامحسین میرزا صالح نیز اخیرا از سوی انتشارات مازیار به بازار کتاب عرضه شده است.

شارل بودلر وگلهای شر

                                    

     مردم زندگی می کنند برای آنکه زندگی کنند، و ما افسوس! زندگی می کنیم برای دانستن...روان خود را می کاویم، چون دیوانگانی که می کوشند تا دیوانگی خود را دریابند و هر چه بیشتر در این مقصود پای می فشارند جنون آنان افزونتر می گردد....

 

کلام اول 

     راستش هیچ وقت فکر نمی کردم که این وبلاگ چنین روزهایی را تجربه کند. هدفم از راه اندازی این وبلاگ، همان طور که از مضمون قطعه ی معرفی آن برمی آید، این بود که مفری برای گریز از روزمرگی ها ایجاد کنم. همین و بس. شاید برای همین است که اکنون در اوج خوشحالی این مقدمه را می نویسم. رخدادهای غیرمنتظره ای در این مدت ده ماهه رخ داده است؛ یکی از آنها یافتن دوستان جدیدی بود که لینک وبلاگ های بعضی از آنها را در بخش پیوندها می بینید. یکی دیگر این بود که می دیدم نوشته هایم،‌ که به علت بافت محیط وبلاگ و همچنین ذیق وقت همیشه کوتاه بوده اند، فیدبک دارند و دوستانم، چه آنهایی که از نزدیک می شناسمشان و چه آنهایی که هیچ گاه ندیده امشان، درباره مطالب نظر می دهند و با بحث همگام می شوند یا حتی تاخیرهایم در به روز کردن وبلاگ را گوشزد می کنند و جویای حال می شوند. اما اتفاقی که اکنون به بهانه اش این مقدمه را می نویسم، رویدادی است فرخنده که این وبلاگ برای اولین بار آن را تجربه می کند.

     مجموعه ای را که از نظر خواهید گذراند، سیری در زندگی، آثار و اندیشه های یکی از بزرگترین نام های ادبیات جهان یعنی شارل بودلر است. این مجموعه را دوست گرامی و نادیده ام،‌ خانم سوفیا مسافر، گردآوری کرده اند و باعث افتخار است که اجازه داده اند مطلب جانانه اشان برای اولین بار در این وبلاگ منتشر شود.  به غیر از بخشی که از مقدمه ی کتاب ملال پاریس و گلهای بدی ترجمه ی محمدعلی اسلامی ندوشن نقل شده است، باقی مطالب را ایشان ترجمه کرده اند. ضمن تشکر از ایشان، امیدوارم که در آینده باز هم گنجینه هایی از ادبیات فرانسه را برای برایمان به ارمغان بیاورند. آماده ی شنیدن هرگونه نقد و نظری از سوی شما خواننده های گرامی هستیم.   

کلام آخر

مجموعه را با دو شعر آغاز می کنیم چون معتقدم همیشه حرف اول را اثر هنرمند می زند. ج. ر.  

       

                                                    دو شعر از شارل بودلر

                                           برگرفته از مجموعه ی گل های شر
 
اندوه ماه

امشب ماه چه کاهلانه رویا می بافد
همچون زیبارویی غنوده بر بالش های بسیار
که پیش از خواب، با دستی لطیف و بی
خیال
پیچ و خم سینه اش را نوازش می کند.

ماه محتضر تن می سپارد به بیهوشی طولانی
بر پشت پرتلالوء امواج بی رمق
و چشمانش را می گرداند بر
مناظر سفید
که در
افق نیلگون بالا می آیند، به مانند فصل شکفتن

و آن هنگام که در این کره خاکی، در بطالت طولانی اش
هر
ازگاه، ماه مخفیانه قطره اشکی فرو می ریزد،
شاعری شیدا، دشمن خواب
،

از گودی کف دستش برمی گیرد این اشک رنگ پریده را
با بازتاب رنگین کمانی اش
چون قطعه ای عقیق سلیمانی
و دور از چشم آفتاب، آن را در قلبش می گذارد.

 

ترجمه: سوفیا مسافر 

 

                                     

                                              

 

Tristesses de la lune

Ce soir, la lune rêve avec plus de paresse;
Ainsi qu'une beauté, sur de nombreux coussins,
Qui d'une main distraite et légère caresse
Avant de s'endormir le contour de ses seins,

Sur le dos satiné des molles avalanches,
Mourante, elle se livre aux longues pâmoisons,
Et promène ses yeux sur les visions blanches
Qui montent dans l'azur comme des floraisons.

Quand parfois sur ce globe, en sa langueur oisive,
Elle laisse filer une larme furtive,
Un poète pieux, ennemi du sommeil,

Dans le creux de sa main prend cette larme pâle,
Aux reflets irisés comme un fragment d'opale,
Et la met dans son coeur loin des yeux du soleil.

 چهار ترجمه ی انگلیسی از این شعر

  

عدم ازلی
 
« بگویید، از کجا به سراغ تان می آید این غم غریب
بالارونده، همچون دریا از صخره
ی تیره و برهنه؟»
آن هنگام که قلب مان همچون خوشه ی انگور فشرده شد
دریافت که زیستن درد است. رازی آشکار بر همه کس.

رنجی بس ساده و نه اسرارآمیز
و همچون شادی تان آشکار بر همه کس.
پس رها کنید پرسش را ، ای زیبای کنجکاو!
و ساکت شوید! هر چقدر صدای تان دلنشین باشد

ساکت شوید، ای غافل! ای روان همواره مسرور!
ای دهان گشوده به خنده کودکانه! که بسی بیش از زندگی،
مرگ است که ما را همواره با رشته هایی لطیف در چنگ می گیرد.

پس رها کنید، رهاکنید قلب ام را تا با فریب
ی سرمست شود
غوطه ور شود در چشمان زیبا
ی تان همچون در رؤیایی شیرین
و زمانی طولانی
زیر سایه مژگان تان بیارامد!

 

ترجمه: سوفیا مسافر 

                   شارل بودلر 

نادیا(آندره برتون)



نادیا
آندره برتون
ترجمه‌‌ی کاوه میرعباسی


نادیا اثر مرشد و مراد سوررآلیست‌ها آندره برتون است که در سال 1964 به چاپ رسیده. نادیا تمام عناصر سوررآلیسم را در خود دارد: هزلی که در بیان نمایش‌هایی مثل شیرین عقل‌ها در تماشاخانه‌ی دو صورتک هست یا نقل سینمارفتن‌ها در سالن قدیمی فولی‌دراماتیک به همراه دوستان، جهان شگفتی که در نقاشی‌های نادیاست.(یادمان باشد که تصاویر این کتاب، متن کتاب را تکمیل می‌کنند و در واقع بخشی از متن هستند) و رؤیا که به عنوان یکی از عناصرمهم سوررآلیسم در این کتاب حضوری برجسته دارد. به عنوان مثال رویایی که برتون (در این رمان برتون و راوی یکی‌ست) بعد از نوشتن روایت نمایش "شیرین‌ عقل‌ها" در سالن دو صورتک می‌بیند و در آن "سولانژ"، شخصیت نمایش به جانوری شکوهمند بدل می‌شود.
به این عناصر دیوانگی را هم باید اضافه کرد و جنون نادیا که شاید دستمایه‌ی اصلی رمان باشد آن راتکمیل می‌کند و نیز اشیای سوررآلیستی که تصاویرشان با شرح در کتاب می‌آید و نقاشی‌های نادیا و اگر نگارش خود به‌ خود را هم به این عناصر اضافه کنیم (سوررآلیست‌ها منطق را زمان نگارش کنار می‌گذاشتند تاذهن آزادانه کار کند: گوشه‌ای خلوت، تمرکز و آن‌گاه نوشتن)با خیال راحت می‌توان نادیا را آیینه‌ی تمام‌نمای رمان سوررآلیستی دانست.
اما نادیا سوای این بحث‌های منقدانه رمان زیبایی‌ست. نویسنده در ابتدا از خود می‌گوید که ناگزیر است نقش شبح را ایفا کند. بعد از زندگی در خانه‌ای شیشه‌ای می‌گوید: "جایی که کیستی‌ام دیر یا زود حک‌شده با الماس بر من ظاهر می‌شود" (صفحه‌ی 24 متن)و این‌ها همه مقدمه‌ای‌ست برای پیداشدن یک‌باره‌ی نادیا در چهارم اکتبر 1926. برتون آخرین اثر تروتسکی را می‌خرد(او از علاقه‌مندان تروتسکی‌ست و آن‌ها با هم در 1938 در مکزیک ملاقات می‌کنند)، در خیابان نگاهی به مردم می‌اندازد: "بابا! این‌ها بخار انقلاب کردن ندارند" (البته منظور انقلاب سوررآلیستی‌ست!)، بعد در حال گذر از چهارراهی که نامش را به یاد نمی‌آورد یا نمی‌داند، همان که جلوی یک کلیساست، نادیا پیدا می‌شود با ظاهری فقیرانه. شاید تنها تفاوت او با دیگران گردن افراشته‌اش باشد. اما این‌که چرا یکباره نادیا پیدا می‌شود جالب است. از آن‌جا که در این اثر برتون خبری از قراردادها و نظام علیت‌های موجود نیست همین که می‌بیند چشم‌های نادیا با آن‌چه تا به حال دیده فرق می‌کند پیش می‌رود و سرصحبت را با او باز می‌کند. این وقایع تا زمانی ادامه پیدا می‌کند که راوی یا همان برتون تصمیم به قطع رابطه می‌گیرد. بحث آن دو اما بر سر "چیزهای ساده‌ی زندگی" ست.
چند ماه بعد برتون باخبر می‌شود که نادیا دیوانه شده. و برتون که اصول روانشناسی را می‌شناسد (او تحصیلات پزشکی را ناتمام رها کرده و طی ماه عسل‌اش دیداری هم با فروید داشته) به شرح وضعیت نادیا می‌پردازد. موضع‌گیری برتون البته در مقابل دیوانه‌گان جالب است: "هنوز نمی‌توانم بفهمم به چه حقی انسانی را از آزادی محروم می‌کنند" (صفحه‌ی 145 متن) و پرداختن به این روح سرکش و طاغی یعنی نادیا همان عنصر برجسته‌ای‌ست که این مهم‌ترین رمان سورآلیستی جهان را ساخته. برتون البته جرأت نمی‌کند عاقبت نادیا را جویا شود هرچند در پانویس ترجمه‌ی فارسی متن می‌خوانیم که نادیا در 15ژانویه‌ی 1941 در آسایش‌گاه روانی مرده.
نادیا در نگاه اول شلید رمان عاشقانه‌ای نباشد چون برتون به تمناهای عاشقانه‌ی نادیا تن در نمی‌دهد اگرچه "واقعا مردم حتی شتاب‌زده‌ترین‌شان به سمت‌مان سر برمی‌گردانند ولی فقط به او خیره نمی‌شوند بلکه ما را می‌نگرند".(صفحه ی 113) با این همه عشق آمیخته با جنونی زیبا رمان را خواندنی می‌کند سوای آن‌که این کتاب چیست و تعلق به کدام مکتب ادبی دارد.
پیشوای سوررآلیسم برای نوشتن این کتاب از تمام عینیت و ذهنیتی که در دست داشته مایه گذاشته با آن‌که به قول خودش در پایان کتاب می‌نویسد: "شاید زیاد ضروری نبود این کتاب به وجود بیاید" اما به هرحال نادیا هست و اگرچه در سال 1941 درگذشته اما حالا در قالب کلمات زندگی می‌کند و ما حرکات، گفتار و نقاشی‌های او را داریم.
تصاویر ماندگار کتاب هم که گفتم نقش مهمی در روایت دارند و نمی‌توان از بدنه‌ی رمان جداشان کرد به نوعی دیگر بازتاب وجود نادیاست. به عنوان مثال تصویر پرفسور کلود در آسایش‌گاه سنت آن (که انگار باید باشد تا نفرت برتون از عاقل‌نمایان در مقابل نادیای دیوانه و مجنون به تمامی بازگو شود) ، رؤیای گربه (صفحه‌ی 127) که "جانور را ایستاده و در تلاش برای گریز نشان می‌دهد" و گل دلدادگان “la fleur des amants…”که دو چشم از آن نادیا و برتون شاید در حالت متقاطع چهار گلبرگ از این گل را تشکیل می‌دهند و ساقه به صورت پیکان بالای دهان مار ایستاده و امضای نادیا را در سمت راست بالای گلبرگ‌ها دارد و تصویر دیگر، چهره‌ی یک زن و یک دست که طرح روی جلد متن فرانسه‌ی کتاب است و نقاشی‌های دیگری که نادیا برای آن‌ها توضیحی ندارد چون همان‌گونه رسمشان کرده که در رؤیا بر او ظاهر می‌شوند.
هرچند این را هم در مورد تصاویر کتاب باید گفت که عکس "مجسمه‌ی مومی دل‌فریب موزه‌ی گرون، زنی که وانمود می‌کند دور از نگاه‌های نامحرم در سایه‌روشن بند جورابش را می‌بندد..." (صفحه‌ی 155 متن فارسی) در متن ترجمه نیست. (اصل تصویر در متن فرانسه ی کتاب 178 موجود است) و تصویر پیچیده‌ی یک از تابلوهای ارنست "اما مردها چیزی نخواهند دانست" چاپ‌شده در صفحه‌ی 153 متن اصلی، و تصویر شیء وحشی "دوستت دارم، دوستت دارم" چاپ‌شده در صفحه‌ی 154متن اصلی هم در متن فارسی نیست.
نادیا را کاوه‌ میرعباسی، مترجمی که در سن 51 ساله‌گی کار ترجمه را برای همیشه کنار گذاشته ترجمه کرده. امیدوارم داستان‌هایی که از این پس می‌نویسد هم به خوبی ترجمه‌هاش باشد.

درباره ی دسنوس

روبر دسنوس به سال 1900  در شهر پاریس زاده شد و دوران کودکی اش در محله های شلوغ و متوسط ، سرشار از تصویر و خاطره شکل گرفت . در دوره ی متوسطه ، درس ها برایش جذابیتی نداشتند و او ترجیح می داد هوگو و بودلر بخواند ؛ از همین رو، درشانزده سالگی تحصیل را رها کرد، در یک داروخانه مشغول کار شد و همزمان به نوشتن مقاله برای مجله های مختلف پرداخت .

در سال 1919 ، با شروع فعالیت در یک دفتر انتشاراتی ، به محافل ادبی پیشتاز راه یافت و با بنژامن پره و آندره برتون ، بنیانگذار مکتب سوررئالیسم آشنا شد .  در سال 1921 پس از پایان خدمت سربازی ، به گروه سوررئالیست ها و محفل شاعران کوچه ی شاتو ، از جمله برتون ، لویی آرگون ژاک پرور فیلیپ سوپو و میشل لریس پیوست . از دیدگاه سوررئالیست ها بشر در آن سوی واقیعت ، به دانشی تازه دست می یافت که فراتر و والاتر از واقیعت ملموس بود و تنها راه دست یافتن به این واقعیت ، آزاد کردن ذهن از قید نظارت ضمیر آگاه هنرمند و رو کردن به عالم رویاها و توهم و حالت های بین خواب و بیداری و استفاده از فعالیت ضمیر نیمه هوشیار بود. بر این اساس ، سال های 1921 تا 1924  سال های تجربه ی نوشتار غیر ارادی ، خواب های هیبنوتیزمی و روایت خواب برای دسنوس و دوستانس بود و به حدی پیش رفت که برتون او را شاهزاده ی سوررئالیسم نامید.

در همین ایام ، رویداد بزرگی در زندگی او اتفاق افتاد و آن ملاقات با ایوون ژرژ و دلبستگی به این خواننده ی زن فرانسوی بود ؛ عشقی یکطرفه که سرچشمه  ی الهام بسیاری از اشعار عاشقانه ی او شد و فرصتی بود تا با تغزل پیوندی مجدد داشته باشد . این اشعار اغلب گفتگویی بین "من" حاضر و" تو " غایب ، بین شاعر و زنی که به او بی اعتناست اما شاعر بی وفقه او را می خواند تا واقعیتی ملموس در دنیای شعرش به او ببخشد مرثیه هایی عاشقانه شعله ور از آتشی عشقی که حتی پس از مرگ ایوون ژرژ در سال 1930 ، همچنان فروزان ماند و به افسانه بدل شد.

واقعه ی مهم دیگر در زندگی دسنوس ، آغاز حرفه ی روزنامه نگاری اوست که سبب شد به تدریج از سوررئالیست فاصله بگیرد و در آخر ، با امتناع از عضویت در حزب کمونیست ، در سال 1929 از آنان جدا شد . اما در سال 1934 ، روزنامه نگاری را کنار گذاشت و به نوشتن مقاله و گزارش در هفته نامه ها بسنده کرد. چندی بعد به رادیو رفت و با کارگردانی برنامه های رادیویی خلاقیت و تحرک بیشتری به آن بخشید و همزمان به نوشتن ترانه، سناریو و نقد فیلم نیز پرداخت. فعالیت در رادیو ، او را به سمت ادبیات شفاهی سوق داد و ایجاد ارتباط با توده های وسیع مردم و ترویج شکل های مختلف فرهنگ در زندگی روزمره از اهداف این دوره ی او به شمار می رود.

با آغاز جنگ جهانی دوم ، دسنوس آمادگی و مقابله با دشمن برای دفاع از آزادی را اجتناب ناپذیر دانست ؛ فعالیت های رادیویی کاهش یافت  و باعث شد تا به مشغولیت ادبی خود بازگردد. در سال 1942 ، به نهضت مقاومت فرانسه پیوست و با اشغال پاریس ، به فعالیت سیاسی خود شدت بخشید . در سال 1943 نوشت :" در نهایت شاعر باید آزاد باشد نه شعر." اما در 22 فوریه ی 1944 ، توسط گشتاپو دستگیر و زندانی شد و این ، ابتدای مسیر تلخ و دشواری بود که دسنوس پس از انتقال های متعدد ، از این اردوگا ه به آن ارودگاه اسرای جنگی و تحمل رنج و مشقت فراوان ،سرانجام در 8 ژوئن 1945 در ارودگاه ترزن در چکسلواکی سابق ، یک روز پیش از آزاد سازی متفقین ، به پایان راه زندگی رسید ولی بنا بر شواهد ، هرگز  آخرین لحظه یاس بر او غلبه نکرد. دسنوس شاعر عشق ، آزادی و امید بود.

در زیر دو نمونه از کارهای او را می بینید.

به تو اندیشیدن سکوت من است

عزیزترین ، طولانی ترین و طوفانی ترین سکوت

تو در درونم هستی همیشه

همچون قلب نادیده ام

همچون قلبی که به درد می آورد

همچون زخمی که زندگی می بخشد.

***

آن قدر خوابت را دیده ام که دیگر واقعی نیستی

وقت آان نیست که به این جسم زنده دست یابم

وبر آن لب ها بوسه زنم ،

بر سر چشمه ی صدایی که عزیز است برایم ؟

آن قدر خوابت را دیده ام آن قدر بازوانم عادت کرده اند

سایه ات را تنگ در آغوش بگیرند و بر سینه بفشارند

که شاید در مقابل خطوط اصلی جسمت تا نشوند

و در برابر ظهور واقعی آن که مرا تسخیر کرده

و روزها و سال ها ست بر من حاکم است ،

بدون شک سایه ای پیش نخواهم بود.

ای میزان های احساس !

آن قدر خوابت را دیده ام که دیگر

بی گمان وقت بیدار شدن نیست

همواره در خوابم و جسمم در معرض

تمام ظواهر زندگی و عشق قرار دارد

و تو ، تنها کسی که امروزبرایم مهم است ،

راحت تر می توانم لب ها و پیشانی

هر از راه رسیده ای را لمس کنم تا لب ها و پیشانی ترا

آن قدر خوابت را دیده ام ، آن قدر با تو راه رفته ام ، حرف زده ام

با روحت خوابیده ام

که شاید دیگر چیزی برایم باقی نمانده

جز ایکه روحی باشم در میان روح ها

و صد بار سایه تر از

سایه ای که می چرخد و خواهد چرخید سرمست

در صفحه ی خورشیدی هستی تو!