قهوه و سیگار

قهوه وسیگار به گفتار درباره ی مکاتب ومشاهیر ادبیات وهنر می پردازد

قهوه و سیگار

قهوه وسیگار به گفتار درباره ی مکاتب ومشاهیر ادبیات وهنر می پردازد

تریستان تزارا

 

 

آنچه در پی می آید ، معرفی اجمالی تریستان تزارا ، بنیان گذار جنبش دادا است به انضمام ترجمه ی شعری از وی تحت عنوان ِ "آهنگ ِ دادا" و متن بیانه ی مشهور وی موسوم به "هفت بیانیه ی دادا" در رابطه با چیستی ِ شعر دادائیستی.

 

تریستان تزارا  (۱٩٦٣ - ۱۸٩٦) از  بنیاد گذاران جنبش دادائیسم ، نگره پرداز شعر و نیز شاعر نام آور فرانسوی -  فعالیت خود به عنوان یک دادائیست را طی جنگ جهانی اول و در کنار هنرمندانی چون مارسل دوشام ، فرانسیس پیکابیا و ژان آرپ در زوریخ آغاز نمود. دادا به احتمال زیاد واژه ای است تصادفا ً برگزیده برای این جنبش که معانی ئی همچون "فکر و ذکر دائم" ، "اسب چوبی" و نیز "موضوع مورد علاقه" را می دهد.

 

نخستین متنون دادا را نیز خود تزارا تحت عنوان "اولین ماجراجویی ملکوتی آقای آنتی پرین -La Première Aventure céleste de Monsieur Antipyrine" (١٩۱٦) ، "بیست و پنج شعر - Vingtcinq poèmes" (١٩۱۸) و نیز "هفت بیانیه ی دادا – "Sept Manifestes Dada (١٩٢٤) نگاشت.

 

تزارا طی ِ دوران شاعری خود مسیری پرتحول را پیمود. برهم زدن افراط خواهانه ی هنجارها و ساختارهای ِ زبانی ، آغازه ی راه وی به عنوان ِ شاعری دادائیستی بود. او در رساله ی "هفت بیانیه ی دادا" برخی از بنمایه های رادیکالیستی هنر مدرن را بر می شمارد. در واقع سویه ی منفی تمدن غرب در قاعده گریزی مورد تأیید ِ وی نقش می بندد. در همین بیانیه است که وی آزادی و وارستن از هنجارهای ِ قوام یافته ی هنر را مورد تأکید دوچندان قرار می دهد و امر هنری – بخصوص شعر – را همچون رسالتی تصویر می کند که فطرتا ً به رهایی می انجامد.

 

با این همه طی دهه های سی و چهل میلادی وی به همراه دوستانی چون لوئی آراگون و آندره برتون به حزب کومونیست فرانسه پیوست و از گرایش نیست انگارانه ی (nihilistic) دادا فاصله گرفت. در این دوره وی مشخصا ً به شعر سورئالیستی گرایید و تلاش نمود تا میان مارکسیسم و سورئالیسم پیوندی ایجاد نماید.

 

دوره ی اخیر با گرایش وی به اشعار تغزلی برآمده از دستآموختگی ِ هنرمندانه مشخص می شود. در این سروده ها ، تراژدی ِ زندگی ِ روزمرّه ی انسان مدرن تصویر شده است. از کارهای این دوره ی تزارا: "مرد تقریبی -L'Homme approximatif" (۱٩٣١) ، "تنها گقتن - Parler seul" (۱٩٥٠) و "چهره ی درون - The Inner Face" (١٩٥٣) هستند. در این دوره و در کمینه ی همین سروده هاست که وی از زبان هنجارستیز و سامان باخته ی دادائیستی فاصله می گیرد و به زبانی دشوارفهم ولی انسان انگشاته روی می آورد. ١

 

هفت بیانه ی دادا ٢

 تریستان تزارا

مترجم: علی ثباتی

 

شاعر ِ قرارگاه ِ غایی از موییدن بیهوده دست فروشسته است. سوگواری پیشرفت را کند می کند. رطوبت سالیان گذشته. مردمی که با تضرع گذران عمر می کنند راضی اند و خُردمایه.  آنها اشک هایشان را پس پشت  ِ روح خود رشته می کنند تا ماران را بفریبند. شاعر می تواند از حرکات درمانی سوئدی ٣ بهره ببرد. اما برای لبالب شدگی و سرریزی می داند چگونه امید را در امروز  برافروزد. چه آرامش یافته، چه پر شر و شور ، خشماگین ، صمیمی ، ترحم انگیز ، خواه کند خواه عجول ، طلب  ِ سوزان وی رو در اشتیاق ، این شکل ِ بارآور ِ شوریدگی ، دارد.

 

آگاهی در باره ی چگونه بازشناختن و برگزیدن نشانه های قدرتی که ما در پی آن هستیم ، و همه جا حضور دارد؛ در زبان ِ بنیادی رمزنوشته ها ، حک شده بر بلورها ، روی صدف ها ، بر روی راه آهن ها یا درون شیشه، داخل برف یا نور یا ذغال؛ بر دست ، همراه ِ ذراتی که پیرامون ِ قطبی مغناطیسی اجتماع یافته اند، روی ِ بال ها.

 

پافشاری لذت را تیزپا سازد و همچون تیری آن را به گنبدهای آسمانی پرتاب کند، برای فروچکاندن جوهر ِ موج های ِ نوشی آرام، آفرینش ِ زندگانی ِ نوینی. جریان یافته میان همه ی رنگ ها و خون افشان لا به لای برگ های تمامی ِ درختان. شور و عطش ، عاطفه ای تن پیچیده به شکلی که نه به چشم می آید و نه وصف می شود – این است شعر.

 

بگذارید در پی ِ قیاس میان شکل های گوناگونی که در آنها هنر تجسم می یابد نباشیم؛ هر یک می باید حدود و آزادی خود را داشته باشد. هم ارزی هایی در هنر هست ، هر شاخه ی ستاره مستقلا ً می پرورد ، گسترش می یابد و جهان مطلوبش را در می کشد. لکن وجه ِ تشابهی که سان ِ زندگانی نوین را ثبت می کند عصر را فراگسترده خواهد نمود ، بی هیچ نگره ای.

 

از برای بخشودن هویت هر عنصری به آن ، و نیز خودبسندگی اش ، شرط لازم برای آفرینش صورت فلکی ای نو ، چراکه هر کدام دارای ِ جایگاهی مختصِّ به خود در مجموعه است. هدایتگر ِ واژه: راست ، یک تصویر ، واقعه ای بی بدیل، پراحساس، برگرفته از رنگی غلظت نمون، از شوریدگی ، در پیوند با زندگی.

 

هنر سلسله ای از تفاوت های جاودانه است. چراکه هیچ فاصله ی سنجیدنی ئی نیست میان [عبارتی چون] "حالت چطور است؟" مرتبه ای که در آن مردم جهان خویش را توسعه می دهند، و اعمال انسانی وقتیکه از این زاویه ی زلالی ِ زیر آب به آنها نگریسته شود. این است کار هنر – مستحیل کردن توالی ِ انگاره هایی همواره دگرشونده در شکل ِ "لحظه". سپهری همیشگی ، هیئتی باربرگرفته از ضرورت ، بی هیچ باربخشنده ای.

 

ذهن تپندگی ِ خود را با سلسله ای از امکانات بازمی باید: متمرکز ساختن آنها ، مجموع ساختنشان در پرتو ِ عدسی ئی که نه مادّی ست و نه دیدرَس ِ آن محدود گردیده است – هم آن چیزی که بر حسب تداول روح نامیده می شود. راه های ابراز داشتن آنها ، مستحیل نمودنشان: افزار. رخشنده همچون تلألؤ طلا – ضربآهنگ فزاینده ی بالهایی برگشوده.

 

بی تظاهر به قطعیت ِ رمانتیک وار ، من چندین انکارگری ِ معمولی را ارائه می دهم.

 

شعر دیگر عملی منظم نیست: ضربآهنگ ، قافیه ، موضوع ، طنین. هنگامی که بر زندگی روزمره تصویر شود ، اینها می توانند مبدل به ابزارهایی شوند که نه کاربردشان میزان شده و نه ثبت گردیده است ، ابزارهایی که من هم بدان سان برای آنها قائل به وزن هستم که برای یک تمساح ، آهن های گدازان یا علف. چشم ، آب ، توازن ، خورشید ، کیلومتر  و هر آنچه که من می توانم [به عنوان وجود هایی] همبسته متصور شوم و [هر آنچه که] امتیاز بالقوه ی آدمی را عیان می سازد: حِسیّت.  

 

عناصر شیفته ی به هم پیوستن هستند و به راستی درآغوش گرفتن یکدیگر ، مانند دونیمکره ی مغز و یا کابین کشتی های راه اروپا - آمریکا.

 

ضربآهنگ ، طرز گام نهادن آهنگ جملاتی است که ما می شنویم، با این حال ، ضربآهنگی هست که ما آن را نه می شنویم و نه می بینیم: شعاع ِ جمع گشتگی نهفتیده که روی در جانب صورت فلکی ِ انتظام دارد. تا کنون ، ضربآهنگ تپیدن ِ قلبی خشک گشته بوده است. جرنگ جرنگی خُرد در چوبی گندیده و لایه در لایه. من نمی خواهم راه بر آنچه مردمان ضوابط می نامند بربندم ، وقتی که مسئله ی مورد بحث آزادی است. اما شاعر می باید در قبال ِ کار خویش متوقع باشد تا ضرورت های حقیقی آن را کشف نماید: انتظام ، طبیعی و ناب ، از پارسایی وی خواهد شکوفید. (خلوصی بی بازآیند ِ احساسات سوزناک ، سویه ی مادی آن.)

 

متوقع و بی ترحم بودن ، خالص و صادق در قبال کاری که بدان پرداخته می شود و درمیان انسان ها قرار می گیرد ، اندامواره های بکر ، آفرینشی که در همه استخوانهای نور می زید و صورت های خیالینه ای که عمل بر می گزیند. – واقعیت.

 

مابقی ؛ که ادبیات نامیده می شود ، پیشنیه ی بلاهت آدمی برای ارشاد  ِ دانشوران ِ آتی.

 

شعر دهانه ی آتشفشان را بالا می ریزد و یا تهی می کند ، خاموش می ماند، و در اوج گاه ِ شتاب افزون ِ سرعت هلاک می سازد یا فریاد می آورد. شعر دیگر نه به تصاویر بصری خود ، ادراک حسی و شعور ، بل به قدرت اصابت ِ خود و توانایی اش در مستحیل نمودن نشانه های عاطفه وابسته است.

 

قیاس ، راهکاری ادبی است که دیگر ما را اقناع نمی کند. راه هایی گونه گونی برای ارائه ی یک تصویر یا نظام دادن آن وجود دارد ولیکن عناصر آن از حوزه های متفاوت و بسی دور افتاده فراهم می آید.

 

دیگر منطق راه نمای ِ ما نتواند بود ، و با اینکه سر و کار داشتن با آن موجد رضایت است ، کنون دیگر عقیم شده است ، سوسو زدنی فریبنده ، نمایانگر ِ جریان سترون نسبیت باوری و ما ، ازحالا به بعد ، آن را به مثابه ی نوری قلمداد می کنیم که تا همیشه بی ثمر خواهد ماند. سایر ِ قدرت های خلاقه ، فروزنده ، وصف ناشدنی و سترگ ، آزادی خویش را هم اینک فریاد می کنند بر فراز ِ کوه هایی از بلور و آرزو.

 

آزادی ، آزادی: نه گیاه خوارم من که بخواهم طرز تهیه ی بخصوصی را توصیه کنم.

 

تاریکی می بایست خلاقانه باشد اگر نور ِ ناب ِ سپیدی است آن قدر که چشمان هم- نوعان ما را کور نموده است. آن جا که نور ایشان باز می ماند ، نور ما آغاز می شود. نور ایشان از برای ماست ، در میانه ی مِه ، دست افشانی ِ بی اندازه خرد و درهم نهفته ی عناصر ِ تاریکی در آشوبی گنگ. آیا ماده در وضعیت ِ خالص خود فشرده و بی کاستی نیست؟

 

به زیر پوست درختان ببریده ، من جویای تصاویری ام که سوی من شتابند ، تصاویری از حرارت و شور ، و در نهان جای ِ زمین ، نقب های تاریکی ِ آهن و ذغال ، بُوَد که همین دَم جان گرفته باشند.

 

 

آهنگ دادا

مترجم: آرش حقیقی

 از مجموعه ی   De nos oiseaux 

 

I

 

آهنگ یک دادئیست

که دادا را از ته دل دوست داشت

موتورش را که دادا را از ته دل دوست داشت

خیلی خسته کرد

آسانسور شاهی را جابجا میکرد

سنگین

شکننده

خود مختار

او دست راست بزرگش را برید

و برای پاپ در رم فرستاد

به همین خاطر است که

آسانسور دیگر دادا را از ته دل دوست نداشت

شکلات بخورید

مغزتان را بشویید

دادا

دادا

آب بنوشید

 

II

 

آهنگ یک دادئیست

که نه شاد بود نه غمگین

و زن دوچرخه سواری را دوست داشت

که نه شاد بود نه غمگین

اما روزی از روزهای سال

شوهر ماجرا را فهمید

و در حالتی بحرانی

بدن آن دو را در سه چمدان

به واتیکان فرستاد

دلداده و زن دوچرخه سوار

دیگر نه شاد بودند نه غمگین

مغز اعلا بخورید

سربازتان را بشویید

دادا

دادا

آب بنوشید

 

III

 

آهنگ مردی دوچرخه سوار

که قلبا ً دادا بود

پس خودش دادائیست بود

مثل همه ی کسانی که قلبا ً دادا هستند

ماری که دست کش به دست داشت

سوپاپ را زود بست

دستکش ها را از پوست مار بسازید

و بروید پاپ را ببوسید

تکان دهنده است که

شکم پوشیده از گل

دیگر دادا را از ته دل دوست نداشت

شیر پرندگان بخورید

شکلاتهایتان را بشویید

دادا

دادا

گوشت گوساله بخورید

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد